loading...
یاران حسین
Pourya بازدید : 6 یکشنبه 12 خرداد 1392 نظرات (0)


اینجا سرزمین واژه های وارونه است:


| جایی که گنج, "جنگ" می شود |


| درمان, "نامرد" می شود |


| قهقه , "هق هق" می شود |


| اما دزد همان "دزد" است |


| درد همان "درد" |


| و گرگ همان گرگ... |

Pourya بازدید : 8 دوشنبه 06 خرداد 1392 نظرات (0)

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...
نخند    که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند... بی خوابی می کشند کهنه می پوشند جار می زنند سرما و گرما را تحمل می کنند
و گاهی خجالت هم می کشند ...
به حجت هایی که تمام زندگی شان یک موتور است تا کوهی از بار را برای یک لقمه نان در کوچه پس کوچه های تنگ این شهر جا به جا کنند... نخند
به حجت هایی نخند که پشت شهرداری می ایستند تا هر کس و ناکسی را پشت موتورشان سوار کنند فقط به خاطر احتیاج !                                 به دستان حجت نخند
خیلی ساده ... نخند دوست من!!! هرگز به آدم ها نخند...

Pourya بازدید : 12 دوشنبه 06 خرداد 1392 نظرات (0)

 داستان سیندرلا به زبان طنز:

يکی بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبی بود ، يه دختر خوشگل ,بدون پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزی، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلی خوشگل بود .
سيندرلا با نامادريش که اسمش صغری خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زری و پری بود زندگي می کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش میگفت سيندرلا پارکت ها رو طی کشيدی؟
 
سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيری کردی؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي؟ سيندرلا هم تو دلش میگفت : ای بترکی،گامبو ، کارد بخوره شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت: بعله مامی صغی (همون صغرا خانم خودمون).خلاصه الهی بميرم برای اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . ...القصه،يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زير دلش زده بود تصميم گرفت که ازدواج کنه .
                                                                 
رفت پيش مامانش و گفت مامان جونمی...
مامانش:بعله پسر دلبندم...
شاهزاده:من زن می خوام...
مامانش:تو غلط مي کنی پسره ی گوش دراز،نونت کمه،آبت کمه؟ديگه زن گرفتنت چيه؟
شاهزاده : مامان تو رو خدا،دارم پير پسر مي شم،دارم مثل غنچه ی گل پرپر میشم.
مامانش در حالی که اشکش سرازير شده بود گفت:باشه قند عسلم،شير و شکرم،پسر گلم،میخوای با کی مزدوج شی؟
شاهزاده:هنوز نمیدونم ولی می دونم که از بی زنی دارم میميرم... مامانش: من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم.خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت.همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزی براش گير بياره.يه روز مامانش گفت:کوچولوي عزيز مامان من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون،از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگيرمش،شاهزاده گفت:چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت:الاغ،چرا نمي فهمی،براي اينکه مهريه بهش ندی،پس آخه تو کی مي خوای آدم بشي؟ روز مهمونی فرا رسيد،سيندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند. زري و پری هزار ماشاالله،هزار الله اکبر،بزنم به تخته،شده بودند مثل 2 تا بچه انتر،اما سيندرلا،وای چی بگم براتون شده بود يه تيکه ماه،اصلا" ماه کيلويی چنده،شده بود ونوس شايدم...( مگه من فضولم،اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود )
 صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد،سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ی تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت.يهو ديد يه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه،با يه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد...سيندرلا گفت:سلام... فرشته:گيريم عليک.حالا آبغوره مي گيری واسه من؟ ...سيندرلا:نه واسه خودم مي گيرم /فرشته:پاشو ببينم، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم،زود باش آرزو کن
سيندرلا:آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم... فرشته:خوب برو، ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا:چشم ميرم،خداحافظ ...... فرشته:خداحافظ...
 سيندرلا پا شد،می خواست راه بيفته.زنگ زد به آژانس،ولی آژانس ماشين نداشت.زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشين نبود.زنگ زد پيک موتوری گفت:آقا موتور داريد؟يارو گفت:نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت؟ هي ميگی برو برو،آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت:ای به خشکی شانس،يه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد،پاشوبيا ببينم چه مرگته!!!! بلاخره يه خاکی تو سرمون مي ريزيم.با هم رفتند تو انباری،اونجا يدونه کدو حلوايی بود،فرشته گفت: بيا سوار اين شو برو،سيندرلا گفت: اين بي کلاسه، من آبروم میره اگه سوار اين بشم. فرشته گفت:خوب پس چیکار کنم؟!!! سيندرلا گفت:يه آناناس اونجاست فرشته جون، به دردت می خوره؟ ...فرشته:بعله مي خوره...
سيندرلا:پس مبارکه انشاالا.خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت:يالا يالا تبديل شو به پرشيا.بيچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشيای نقره ای.فرشته به سيندرلا گفت:رانندگی بلدي؟گواهينامه داری؟ ...سيندرلا:نه ندارم ........ فرشته:بميری تو،چرا نداری؟..... سيندرلا: شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته:ای خاک بر اون سرت،حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه میکرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه،مثل پسرای امروزی.سيندرلا گفت:من با اين ته ديگ سوخته جايی نميرم.....فرشته : چرا نميری؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... فرشته : همينه که هست،نمیتونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا: پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه. خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسيدند اونجا ديديند وای چه خبره!!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد. زري و پری هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند. صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بیچاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد.سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو مي گيری؟....... شاهزاده: اول بگو شماره پات چنده ؟ سيندرلا : 37 شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت: آره می گيرمت، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت: ای ملت هميشه آنلاين،من و سيندرلا می خواهيم با هم ازدواج کنيم،به هيچ ... هم ربط نداره .
همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند:گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد (بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوريه چشم زری و پری و صغرا خانم،به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند

Pourya بازدید : 7 دوشنبه 06 خرداد 1392 نظرات (0)

در زندگی بعدی من میخواهم در جهت معکوس زندگی کنم !
با مردن شروع میکنی و میبینی که همه چیز خیلی عجیب است...
سپس بیدار میشوی و میبینی که در خانه سالمندان هستی!
 

...و هر روز که میگذرد حالت بهتر میشود...!

 

بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال میشوی از آنجا اخراجت میکنند!

 

بعد از آن میروی و حقوق بازنشستگی ات را میگیری و وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا میگیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده میشود !!!

 

میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما میگیرند و به شما پاداش یا هدیه میدهند

 

40 سال آزگار کار میکنی تا جوان شوی و از بازنشستگی ات لذت ببری...!

 

در دبیرستان روزگار خوشی را سپری می کنی

 

سپس دبستان

 

برای دبستان رفتن آماده میشوی

 

وبعداز ان تبدیل به یک بچه می شوی و بازی میکنی و هیچ مسئولیتی نداری

 

سپس نوزاد میشوی

 

و آنگاه به دنیا می آیی !

 

در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضا هر روز بزرگتر میشود، واااای! کدام پایان زیبا تر است؟
این که گفتم یا این:

 

می بینید که حق با بنده است !!!

 

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 324